یک
شب، حدود ساعت 5/11 بعدازظهر، یک زن مسن سیاه پوست آمریکایى در کنار یک
بزرگراه و در زیر باران شدیدى که میبارید ایستاده بود. ماشینش خراب شده
بود و نیازمند استفاده از وسیله نقلیه دیگرى بود. او که کاملاً خیس شده بود دستش را جلوى ماشینى که از روبرو
میآمد بلند کرد. راننده آن ماشین که یک جوان سفیدپوست بود براى کمک به او
توقف کرد. البته باید توجه داشت که این ماجرا در دهه 1960 و اوج تنشهاى
میان سفیدپوستان و سیاهپوستان در آمریکا بود. مرد جوان آن زن سیاهپوست
را به داخل ماشینش برد تا از زیر باران نجات یابد؛ بعد مسیرش را عوض کرد و
به ایستگاه قطار رفت و از آنجا یک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا
سوار تاکسى شود. زن
که ظاهراً خیلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسید.
چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست. با کمال تعجب
دید که یک تلویزیون رنگى بزرگ برایش آوردهاند. یادداشتى هم همراهش بود با
این مضمون:
«از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کردید
بسیار متشکرم. باران نه تنها لباسهایم، که روح و جانم را هم خیس کرده
بود. تا آنکه شما مثل فرشته نجات سر رسیدید. به دلیل محبت شما، من توانستم
در آخرین لحظههاى زندگى همسرم و درست قبل از این که چشم از این جهان فرو
بندد در کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بیشائبه به
دیگران دعا میکنم.»
ارادتمند؛ خانم ....
******* ******* ******* ******* ******* ******* *******
دومین درس مهم - همیشه کسانى که خدمت میکنند را به یاد داشته باشید
در
روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر 10 سالهاى وارد قهوه
فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت. پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت: 50 سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟
خدمتکار
با توجه به اینکه تمام میزها پر شده بود و عدهاى بیرون قهوه فروشى منتظر
خالى شدن میز ایستاده بودند، با بیحوصلگى گفت: 35 سنت
پسر دوباره سکههایش را شمرد و گفت: براى من یک بستنى بیاورید.
خدمتکار یک بستنى آورد و صورتحساب را نیز روى میز گذاشت و رفت...
پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت کرد و رفت.
هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریهاش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، 15 سنت براى او انعام گذاشته بود! یعنى
او با پولهایش میتوانست بستنى با شکلات بخورد، امّا چون پولى براى انعام
دادن برایش باقى نمیماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود!
******* ******* ******* ******* ******* ******* *******
سومین درس مهم - مانعى در مسیر
در
روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را در یک جاده اصلى قرار داد. سپس در
گوشهاى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر میدارد. برخى از
بازرگانان ثروتمند با کالسکههاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند؛ امّا هیچیک از آنان کارى به سنگ نداشتند!
سپس
یک مرد روستایى با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین گذاشت و
شانهاش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او
بعد از زور زدنها و عرق ریختنهاى زیاد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ
بار سبزیجاتش رفت تا آنها را بر دوش بگیرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد
کیسهاى زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است. کیسه را باز کرد پر از سکههاى
طلا بود و یادداشتى از جانب شاه که این سکهها مال کسى است که سنگ را از
جاده کنار بزند.
آن مرد روستایى چیزى را میدانست که بسیارى از ما نمیدانیم!
هر مانعى = فرصتی